معنی آل اخشید

لغت نامه دهخدا

آل اخشید

آل اخشید. [ل ِ اِ] (اِخ) خانواده ای از امرای ایرانی نژاد که از سال 323 تا 358 هَ.ق. در مصر و شام و دمشق و حرمین به استقلال فرمانروا بوده اند. سرسلسله ٔ آنان محمدبن طغج معروف به اخشید و آخریشنان ابوالفوارس احمدبن علی و عده ٔ آنان پنج تن: محمد اخشیدبن طغج (323- 334)، ابوالقاسم انوجور (به معنی محمود. ابن خلکان) ابن اخشید (334- 349)، ابوالحسن علی بن اخشید (349- 355)، ابوالمسک کافور (از خادمان یعنی خواجه سرایان) (355- 357)، ابوالفوارس احمدبن علی (357- 358). اخشید عنوان رسمی و عام امرای فرغانه است که این دوده نیز از آن خاندان بوده اند. و فاطمیان مصر این سلسله را منقرض کردند.


اخشید

اخشید. [اِ] (اِخ) (آل...) رجوع به آل اخشید و طبقات سلاطین اسلام تألیف لین پول ص 58 و 59 شود.

اخشید. [اِ] (اِخ) ابن طغج. رجوع به اخشید محمد... شود.

اخشید. [اِ] (اِ) (بلغت فرغانه) پادشاه پادشاهان. سلطان السلاطین. شاهنشاه. سیوطی در تاریخ الخلفاء گوید: اخشید بمعنی ملک الملوک است. (تاج العروس). یافعی گوید: بکسرالهمزه وبالخاء والشین والذال المعجمات والیاء المثناه تحت بعدالشین و معناه... ملک الملوک. || نام عام امراء سغد. || نام عام امراء فرغانه. (آثارالباقیه). چون شار غرچه و شیر بامیان و شاه و ملک و جز آن. و رجوع به آل اخشید و اخشید محمد... شود.

اخشید. [اِ] (اِخ) سارک (؟). حاکم سمرقند. خوندمیر در حبیب السیر آورده: در سنه ٔ ست و خمسین (56 هَ. ق.) معاویه عبیداﷲبن زیاد را از حکومت خراسان عزل کرده زمام سرانجام آن ولایت را در قبضه ٔ اختیار سعیدبن عثمان بن عفان نهاده و سعید بخراسان رفته بعد از ضبط آن حدود لشکر بماوراءالنهر کشیده نخست قصد تسخیر بخارا نموده... سعید بعد از فیصل مهم بخارا لوای ظفرانتما بصوب سمرقند برافراخت و والی آن ولایت که او را اخشید سارک می گفتند درشهر متحصن گشته سعید ظاهر آن بلده را معسکر ساخت و آغاز محاصره کرد و چند نوبت میان اهل اسلام و اصحاب کفر و ظلام محاربات سخت اتفاق افتاد و قثم بن عباس رضی اللّ̍ه عنه در بعضی از آن معارک بسعادت شهادت رسید وقثم بحسب صورت مشابه حضرت خاتم الانبیاء (ص) بود و درتاریخ احمدبن اعثم کوفی مذکور است که چون سعید دانست که فتح سمرقند بجنگ تسخیرپذیر نیست مایل صلح گشت وبعد از آن آمدوشد نواحیان (؟) مقرر شد که اخشید مبلغ پانصدهزار درهم بمسلمانان دهد و یکروز دروازه ٔ شهررا بازگذارند تا سعید بدانجا درآمده از دروازه ٔ دیگر بیرون رود و سعید مال مصالحه گرفته بسمرقند خرامیدو حسب المقرر مراجعت نمود. (حبط ج 1 صص 239- 240).

اخشید. [اِ] (اِخ) محمدبن ابی محمد طغج فرغانی مکنی به ابی بکر، اول از ملوک اخشید صاحب مصر و حجاز. وی بسال 323 هَ. ق./ 934 م. استقلال یافت و تا 334 امارت داشت. ابن خلکان آرد: ابوبکر محمدبن ابی محمد طغج بن جف بن یلتکین بن فوران بن فوری بن خاقان الفرغانی الاصل، صاحب سریر زرین، منعوت به اخشید و صاحب مصر و شام و حجاز. وی اصلاً از اولاد ملوک فرغانه بود و معتصم باللّه بن هارون الرشید را از فرغانه گروهی بسیار آورده بودند و جف و دیگران را بشجاعت و تقدم در جنگها وصف کردند. معتصم به احضار آنان فرمان داد چون بیامدند، خلیفه در اکرام ایشان مبالغه کرد و قطائعی در سرمن رأی به اقطاع آنان داد و قطائع جف تا کنون بدانجا معروفست و او پیوسته بدانجا ببود و فرزندان یافت و در بغداد بشبی که متوکل کشته شد یعنی شب چهارشنبه ٔ سوم شوال سنه ٔ 247 هَ. ق. درگذشت. فرزندان وی بطلب معاش ببلاد مختلفه رفتند، طغج بن جف بلؤلؤ غلام ابن طولون پیوست و او در این هنگام مقیم دیار مصر بود و طغج را بخدمت گماشت و سپس طغج در جمله ٔ اصحاب اسحاق بن کنداج درآمد و پیوسته با او بود تا احمدبن طولون درگذشت و بین پسر او ابی الجیش خمارویه بن احمدبن طولون و اسحاق بن کنداج صلح شد و ابوالجیش طغج بن جف را در زمره ٔ اصحاب اسحاق بدید و بپسندید و ویرا از اسحاق بازگرفت و بر جمیع کسانیکه با وی بودند مقدم داشت و او را متقلد اعمال دمشق و طبریه کرد. طغج همچنان با او بود تا ابوالجیش کشته شد و آنگاه بخلیفه المکتفی باللّه پیوست و خلیفه او را خلعت داد و وزیر او در این روزگار عباس بن حسن بود و او خواست که طغج مانند دیگران نزد او تذلّل نماید و این معنی بر طغج گران آمد، پس وزیرخلیفه را بر او اغراء کرد تا ویرا بگرفتند و با فرزند او بابکر محمدبن طغج بزندان کردند و طغج بزندان درگذشت و ابوبکر پس از او مدّتی محبوس بود و سپس آزادشد و او را خلعت دادند و وی همواره مترصّد عباس بن حسن وزیر بود تا با برادر خود عبیداﷲ آنگاه که حسین بن حمدان او را بکشت انتقام خون پدر بازستد پس ابوبکر و برادر وی عبیداﷲ بسال 296 از شهر بیرون شدند و بگریختند عبیداﷲ به ابن ابی الساج پیوست و ابوبکر بشام شد و سالی در بادیه بگذرانید آنگاه به ابی منصور تکین الجزری پیوست و بزرگترین ارکان او شد و سریه ٔ بعث (گروهی که بر حجاج گرد آیند و آنان را از راهزنان مصون دارند) او موجب شهرت وی گردید و این بسال 306 هَ. ق. بود و او در این ایام متقلّد عمّان و جبل شراه بود از جانب تکین مذکور و بر راهزنان ظفر یافت و حجاج را نجات بخشید و گروهی از راه زنان را به اسارت گرفت و گروهی را بکشت و باقی را بپراکند و در همین سال ازدارالخلیفه المقتدرباللّه زنی مشهور بعجوز حج گذاشت و آنچه در این سفر دیده بود مقتدر را بازگفت. خلیفه ابوبکر را خلعت ها فرستاد و در رزق او بیفزود و ابوبکر پیوسته در صحبت تکین بود تا در سال 316 هَ. ق. بعلتی از او مفارقت جست و ما را حاجتی بتطویل ذکر آن نیست ابوبکر از آنجا برمله شد و تا سنه ٔ 318 در آنجاببود. آنگاه نامه های مقتدر مبنی بر انتصاب وی به ولایت دمشق بدو رسید و ابوبکر بدان شهر شد و در آنجا ببود تا قاهر باللّه او را در رمضان 321 ولایت قاهره داد و او سی ودو روز بدانجا بنام قاهر دعوت کرد آنگاه ابوالعباس احمدبن کیغلغ بار دیگر از قبل قاهر بولایت مصر منصوب شد (نهم شوال سنه ٔ 321) و باز ابوبکر محمدبن الاخشید از جانب خلیفه راضی باللّه بن المقتدر، پس از خلع عم ّ وی قاهر، بمصر بازگشت و بلاد شام و الجزیره و حرمین و جز آنها را ضمیمه ٔ قلمرو حکومت خود کرد وراضی بروز چهارشنبه بیست وسوم شهر رمضان المعظّم سال 323 هَ. ق. بمصر درآمد و برادر خویش المقتفی لامراﷲرا ولایت داد و شام و حجاز و جز آنها را ضمیمه ٔ امارت او کرد. واﷲ اعلم. سپس راضی در رمضان سنه ٔ 327 ابوبکر را بلقب «اخشید» ملقّب ساخت چه اخشید لقب ملوک فرغانه است و ابوبکر از اولاد ملوک فرغانه بود بدانسان که شرح آن در آغاز این ترجمه گذشت. و تفسیر این کلمه بعربی ملک الملوک است و هرکس که بر این ناحیه پادشاه میشد او را بدین لقب میخواندند چنانکه پادشاهان ایران را کسری و پادشاه ترک را خاقان و پادشاه روم را قیصر و پادشاه شام را هرقل و ملک یمن را تبع و ملک حبشه را نجاشی مینامیدند و اخشید را بر منابر بهمین لقب میخواندند و بدان شهرت یافت و این کلمه علم گونه ای برای او شد و او ملکی حازم و کثیرالتیقظ در جنگها ومصالح دولت و نیکوتدبیر و مُکرم لشکر و شدیدالقوی بود و کمان او جز وی کس نتوانستی کشیدن. محمدبن عبدالملک الهمذانی در تاریخ صغیر خود بنام عیون السیر آورده است که سپاه او شامل 400000 مرد بود و او مردی جبان بود و 8000 مملوک داشت که هر شب دو هزار تن از آنان او را حراست میکردند و بهنگام سفر در گرد خیمه ٔ خویش خدمتکاران میگماشت و بدین احتیاط هم وثوق نداشت و بشب بخیمه های فرّاشان می خُفت و پیوسته بر سریر ملک وسعادت بود تا در ساعت چهارم روز آدینه ٔ بیست ودوم ذی الحجه ٔ سال 334 هَ. ق. بدمشق درگذشت و تابوت او را به بیت المقدس بردند و جسد وی بدانجا دفن کردند. و ابوالحسین الرازی گوید ابوبکر اخشید بسال 305 درگذشته است. واﷲ اعلم. و ولادت او بروز دوشنبه ٔ نیمه ٔ شهر رجب سال 268 ببغداد بشارع باب الکوفه بود. رحمه اﷲ تعالی. و او استاد کافور الاخشیدی و فاتک المجنون است و کافور مذکور بتربیت دو پسر مخدوم خود با حسن وجوه همت گماشت و آنان ابوالقاسم انوجور و ابوالحسن علی هستند. رجوع به وفیات الاعیان جزء دوم صص 149- 152 و الفهرست و عیون الانباء ابن ابی اصیبعه ج 2 صص 85- 86 و حبط ج 1 ص 304، 357، 358 و 392 و قاموس الاعلام ترکی شود.


ابوبکربن اخشید

ابوبکربن اخشید. [اَ بو ب َ رِ ن ِ اِ] (اِخ) رجوع به ابن الاخشید ابوبکر... شود.


کاخ اخشید

کاخ اخشید. [خ ِ اَ] (اِخ) آقای سعید نفیسی نوشته اند: «... جایگاه «اخشید» پادشاه سمرقند و کاخهای وی در آنجا (مایمرغ) بود و این روستا در میان جبال ساودار و ورغسر بود که منتهی میشد به سمرقند و در مجاورت سنجر فغن و در آن منبر نبود و در این روستای مایمرغ مکانی بود به اسم «ریودد» و آن قریه ای بود مکان اخشید ملک سمرقند و کاخهای اخشید در آن بود...» (احوال و اشعار رودکی، سعید نفیسی ج 1 ص 136).


آل

آل. (ع اِ) گروه خویشان. (مهذب الاسماء). خاندان (مجمل اللغه). دودمان. دوده. فرزندان. فرزندزادگان. خویشان. خویشاوندان. تبار.اولاد. اهل. اهل خانه. اهل بیت. عیال. اهل و عیال. قبیله و عشیره. قوم. چون: آل احمد. آل اردشیر. آل افراسیاب. آل افریغ. آل اﷲ (مجازاً). آل امیر. آل باوند. آل برمک. آل برهان. آل بویه. آل تبانیان. آل جعفر. آل جفنه. آل حق (بمجاز). آل خورشیدی. آل داود.آل ساسان. آل سامان. آل سلجوق. آل شنسب. آل صوفان. آل طاهر. آل طه (مجازاً). آل عباس. آل عثمان. آل عراق. آل عقیل. آل علی. آل عمران. آل غسان. آل فاطمه. آل فرعون. آل فریغون. آل قاورد. آل کثیر. آل کثکثه. آل محتاج. آل محمد. آل مظفر. آل میکال. آل ناصرالدین. آل نصره. آل نوبخت. آل یاسین (مجازاً):
ای فخر آل اردشیرای مملکت را ناگزیر
ای همچنان چون جان و تن افعال و اعمالت هژیر.
دقیقی.
از آن چندان نعیم این جهانی
که ماند از آل سامان وآل ساسان
ثنای رودکی مانده ست و مدحت
نوای باربد مانده ست و دستان.
مجلدی جرجانی.
گر سوی آل مرد شود مال او چرا
زی آل او نشد ز پیمبر شریعتش.
ناصرخسرو.
جز که زهرا و علی واولادشان
مر رسول مصطفی را کیست آل ؟
ناصرخسرو.
سعدی اگر عاشقی کنی ّ و جوانی
عشق محمد بس است و آل محمد.
سعدی.
با آل علی هرکه درافتادبرافتاد.
|| سراب. کوراب. کَوَر. کتیر. واله که بامدادو شبانگاه بینند:
با عطای کف تو بخشش آل برمک
مَثَل ِ لجه ٔ دریا بود و لمعه ٔ آل.
سلمان ساوجی.
نسبت دست تو میکردم بدریا عقل گفت
رسم دانش نیست کردن نسبت دریا به آل.
حسین کاشفی.
|| چوب. || ستون خیمه. || تابعین. پیروان. پس روان. || اولیاء کسی. || پیرامون کوه. نواحی جبل. || شخص. کالبد. شبح. || و صاحب برهان بتقلید سایر فرهنگ نویسان بکلمه ٔ آل عربی معنی شراب خوردن صبح و شام داده است، و این از غلط خواندن عبارت قوامیس عرب است که در فرق آل و سراب مینویسند: اَلاَّل، السراب. مذ غدوه الی ارتفاع الضحی الاعلی ثم هو سراب سائر الیوم - انتهی. الاَّل، السراب او هو خاص بما فی اول النهار. و لفظ سراب را شراب به معنی خمر خوانده اند. || (اِخ) نام کوهی.

آل. (ص) سرخ. احمر:
دو لب چو نار کفیده چو برگ سوسن زرد
دو رخ چو نار شکفته چو برگ لاله ٔ آل.
فرخی.
از تازه گل و لاله که در باغ بخندد
در باغ نکوتر نگری چشم شود آل.
فرخی.
میرُست ز دشت خاوران لاله ٔ آل
چون دانه ٔ اشک عاشقان در مه و سال.
ابوسعید ابوالخیر.
تا بود بی زخم روی چرخ سیمابی کبود
همچو لعل از خون دل رخسار خصمت آل باد.
سیف اسفرنگ.
صد شام در فراق سطرلاب آفتاب
از خون دیده دامن افلاک آل کرد.
شمس طبسی.
نه باده یابی روشن نه رنگ ساقی لعل
نه چشمه بینی صافی نه چهره بینی آل.
طالب.
در اطلس آل گرم و سرکش
ابراهیمی میان آتش.
قاسم گونابادی.
و آل در کلمه ٔ آلگونه و آلغونه به همین معنی است. || سرخ نیمرنگ در تداول زنان.
- خون آل، خون نیمرنگ. خونی رنگ باخته:
رحمی بشیشه خانه ٔ دلهای خلق کن
از می مکن دوآتشه این رنگ آل را.
صائب.
- لاله ٔ آل، قسمی لاله که رنگ سرخ دارد.
|| خندان بلغت خوارزمیان. || (اِ) نام درختی که از بیخ آن رنگی سرخ گیرند و جامه بدان سرخ کنند، و نیز در طب بکار است. و شاید آلائی یا وسمه ٔ اَلائی در بیت ذیل همین کلمه باشد:
تا بوی دهدیاسمن و چنبی و سنبل
تا رنگ دهد وسمه ٔ رومی ّ و الائی.
منوچهری.
|| مُهر و نگین پادشاهان بترکی (از برهان)، و ظاهراً این درست نیست و از کلمه ٔ آل تمغا (از آل یعنی سرخ + تمغا به معنی مُهر) در مقابل قره تمغا (از قره یعنی سیاه + تمغا به معنی مُهر) گمان برده اند که آل به معنی مُهر است و در بیت ذیل نزاری نیز آل مخفف آل تمغاست و بمعنی مُهر مطلق نیست:
ز بیم خاتم القاب تو نهادستند
بحکم یرلیغ از آل ایلخان یاقوت.
نزاری.

آل. (اِخ) نام قلعه ای بخراسان:
شنیدم از این مرزها هرچه گفت
بلندی ّ و پستی ّ و راز نهفت
چو آل و چو فخروم و چون دشت گل
بخوبی نمود آنچه بودش بدل.
فردوسی.

حل جدول

آل اخشید

از امرای ایرانی نژاد مصر

نام های ایرانی

اخشید

پسرانه، نام پادشاه سمرقند

فرهنگ عمید

آل

سراب۱: با عطای کف تو بخشش آل برمک / مثل لجهٴ دریا بُوَد و لمعهٴ «آل» (سلمان ساوجی: ۱۳۶)،

فرهنگ فارسی آزاد

آل

آل، دودمان، اهل خانواده، خانواده و فرزندان،

معادل ابجد

آل اخشید

946

عبارت های مشابه

پیشنهاد شما
جهت ثبت نظر و معنی پیشنهادی لطفا وارد حساب کاربری خود شوید. در صورتی که هنوز عضو جدول یاب نشده اید ثبت نام کنید.
اشتراک گذاری